گروه جهاد و مقاومت مشرق: خانه کوچک پیرمرد آدم را یاد خانهای قدیمی در محلهای قدیمی از شهر می اندازد. خانهای که کاری به این ندارد که همسایههای دیوار به دیوارش قد علم کرده و بالا رفتهاند. همانطور ساده در پیچ کوچه شهید «غلامحسن محمدی» جا خوش کردهاست؛ کوچهای از کوچههای محله جلیلی. پیرمرد ساکت و آرام کنار قابلمههای آلومینیومی کوچک و بزرگی که دورتا دورش را در مغازه 3 و 4 متری زیر پله خانهاش گرفتهاند، نشسته است. پسر جوانی نام کوچه را از او میپرسد؟ پیرمرد تابلو را نشانش میدهد و میگوید: «پسرم همین قد و قواره بود که رفت.» پسر جوان حتما غریبه است. اینجا همه پیرمرد را به نام پسرش میشناسند؛ «بابا غلامحسن.»
خانه شهید باید زیبا باشد
پیرمرد قفل مغازه کوچک و زیر پلهاش را میزند. پلههای خانه را که یکی در میان کوتاه و بلند میشود بالا می رود. بالای پلهها یک اتاق کوچک بیشتر نیست. اتاقی که نهایتا 20 متر مربع بیشتر نیست. دستش را آرام روی زمین میکوبد و میگوید: «خانهام خیلی کوچک است و توی طرح افتاده است. حق ندارم آن را بسازم؛ اما هرسال نزدیک عید یکی دو سطل رنگ میخرم و خانه را برق میاندازم. به دخترهایم گفتهام چند تکه پرده هم برای 2 پنجره خانه بخرند. اینجا کوچک یا بزرگ، داخل طرح یا بیرون طرح، خانه یک شهید است، باید نونوار باشد تا وقتی میهمانی پا به داخل میگذارد، حس خوبی داشته باشد. فقط یک غصه دارم؛ اینکه وقتی قرار باشد از این خانه بروم باید کجا بروم که همسایههایم آنقدر خوب باشند. من نه تاجرم، نه صاحب سرمایه و ملک، آنها به حرمت پسر شهیدم برایم احترام قائلند. نفسم به نفس همسایهها بند است، 50 سالی میشود که شریک غم و شادیهای هم هستیم.»
خاطرات گم شده زیر سایه خستگیها
صفای پیرمرد کمی دورم کرده از اصل ماجرا. از اینکه از او بخواهم برایم از خلق و خوی پسر شهیدش بگوید. سریع میرود سراغ تاقچه و با یک قاب عکس برمیگردد. انگشتش را روی عکسها میگذارد. این عکس همسرم «ربابه سلیمی» است، این هم غلامحسن. ببین چه چشمهای نازنینی دارد. حیف که هیچ وقت یک دل سیر وقت نکردم چشمانش را ببینم. من از کودکی که به تهران آمدم تابستان و زمستان یا دستم میان گل خشت سازی و آجرپز خانه های گوشه شهر بود و یا گچ ملات می کردم و دیوار خانه مردم را بالا می بردمو بعد ها هم که کمی کارم سبک تر شد، خوار و بار فروشی راه انداختم. در آوردن خرج یک خانواده 7 نفره کار ساده ای نبود. صبح تا شب می دویدم دنبال یک لقمه نان حلال. شب وقتی رسیدم خانه یا بچه ها خواب بودند یا من از فرط خستگی خوابم می برد.» حاجی صدایش پر از افسوس می شد: « ربابه خانم همین که خبر شهادت غلامحسن آمد هر روز بدنش آب می شد، برای اینکه فکرم مشغول نشود به من نگفت سرطان گرفته است.»
جای بوسههای مادر گلگون شد
حاجی کم کم چند خاطره را به یاد می آورد و می گوید: « حسن کم کم عصای دست من شده بود. توی مغازه می ایستاد و مشتری ها را راه می انداخت. وقتی به من گفت می خواهد برود خدمت سربازی، جا خوردم. هرکسی از محله مان رفته یا شهید شده بود و یا جانباز. پسرم حرفش یکی بود با 8 نفر از پسرهای محله رفتند سمت خراسان برای آموزشی و مدتی بعد هم برای خدمت رفت سرپل ذهاب. یک هفته از خدمت سربازیاش مانده بود. ربابه خانم گفت: باید برای حسن گوسفند قربانی کنیم اما پسرم گفته بود تا جنگ تمام نشود، از جبهه برنمیگردد. از یک آشنا پرسیدم سرپل ذهاب کجاست؟ می گفت: خدا به سربازت رحم کند. حسن مسئول تدارکات مهمات پادگان بود. کومولهها گزارش داده بودند و بعثیها حسن و تمام دوستانش را شهید کرده بودند. پیشانی حسن را گلوله ها شکافته بود؛ همانجایی که ربابه خانم همیشه می بوسید.
پنج شنبهها و دلتنگیهای پدرانه
پدر شهید غلامحسن محمدی دوست دارد به مناطق جنگی برود؛ اما سرپل ذهاب نه. میگوید: «حتی فکر راه رفتن روی خاکی که پسرم روی آن به خون غلتیده آزارم می دهد. ربابه خانم هر وقت چادری را که حسن برایش خریده بود سر میکرد حالش بد می شد. توی اتاق طبقه پایین هم چندتایی از یادگارهای حسن بود. خانه ما چند متر بیشتر نیست. ربابه خانم قدم از قدم که برمی داشت و چشمش به یکی از این یادگارها می افتاد گریه می کرد. همه را از خانه بیرون بردم. حالا فقط من مانده ام و در دیوارهای بی یادگار این خانه. پنج شنبه ها دلتنگی و غصه هایم را سر مزار ربابه خانم و پسرم می برم. غلامحسن همیشه عادت داشت ساکت بنشید و حرف هایم را گوش کند. به او می گویم قرار بود در کدام خانه را برای خواستگاری دخترشان بزنیم و عروس او را به خانه بیاوریم. از دلخوری هایم برای اینکه عصای دست نیمه راه شد و رفت. من یک هفته تمام ماندن در این خانه کوچک و سوت و کور فقط به شوق همین پنج شنبه ها تاب می آورم.
نام: غلامحسن محمدی
تولد: 1344
شهادت: 1365
محل شهادت: سرپل ذهاب
مزار: قطعه 26
بهشت زهرا (س)